یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود... یک کلاغ ، چهل کلاغ شرح داستان یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود . یک روز مادرش ، یعنی ننه کلاغه ، می خواست به دنبال غذا برود . قبل از رفتن ، به او گفت : از لانه بیرون نیا ، تا من برگردم ! اما جوجه کلاغه حرف مادرش را گوش نکرد . وقتی او رفت ، جستی زد و از لانه ، به روی شاخۀ درخت پرید . از شاخۀ درخت ، به روی زمین پرید . بعد دوباره جست زد و روی درخت نشست . وقتی دید جست و خیز کردن را بلد است خیلی خوشحال شد . خیال کرد که پرواز هم به همین راحتی است . بال هایش را باز کرد و از روی درخت به آسمان...