یک کلاغ، چهل کلاغ
یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود...
یک کلاغ ، چهل کلاغ |
شرح داستان |
یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود . یک روز مادرش ، یعنی ننه کلاغه ، می خواست به دنبال غذا برود . قبل از رفتن ، به او گفت : از لانه بیرون نیا ، تا من برگردم ! اما جوجه کلاغه حرف مادرش را گوش نکرد . وقتی او رفت ، جستی زد و از لانه ، به روی شاخۀ درخت پرید . از شاخۀ درخت ، به روی زمین پرید . بعد دوباره جست زد و روی درخت نشست . وقتی دید جست و خیز کردن را بلد است خیلی خوشحال شد . خیال کرد که پرواز هم به همین راحتی است . بال هایش را باز کرد و از روی درخت به آسمان پرید . اما چند بال که زد ، دیگر نتوانست پرواز کند . با سر توی بوته های خار افتاد . هرکار کرد ، نتوانست از توی خارها بیرون بیاید . اتفاقاً یک کلاغ از آنجا می گذشت . چشمش به جوجه کلاغ افتاد . با خودش گفت . چه کنم ؟ چه نکنم ؟ بروم بقیه را خبر کنم ! بعد بال زد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت : چه نشسته اید که جوجۀ ننه کلاغه توی خارها افتاده ! کلاغ پنجمی بال زد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و . . . دهمی رسید و گفت : چه نشسته اید که جوجۀ ننه کلاغه توی خارها افتاده و زبانم لال حتماً نوکش هم شکسته ! کلاغ دهمی اشکش درآمد . پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و. . . بیستمی رسید و گفت : چه نشسته اید که جوجۀ ننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش شکسته و زبانم لال ، حتماً بالش هم شکسته ! کلاغ بیستمی دو بالش را به سرش زد و پرکشید . به کلاغ بیست و یکمی و بیست و دومی و... سییُمی رسید وگفت : چه نشسته اید که جوجۀ ننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانم لال ، حتماً پرهایش هم ریخته ! کلاغ سییُمی قارقاری کرد و پر زد و رفت و به کلاغ سی و یکمی و سی و دومی و. . . چهلُمی رسید و گفت : چه نشسته اید که جوجۀ ننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانم لال ، دیگر زنده نیست ! کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد که نگو نپرس ! پر زد و رفت وهمه کلاغ ها را جمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لانه ننه کلاغه بروند و به او سر سلامتی بدهند . چهل تا کلاغ پر زدند و به سراغ ننه کلاغه رفتند . اما هنوز به لانۀ او نرسیده بودند که جوجه کلاغه رو دیدند که توی خارها گیر کرده بود و ننه کلاغه داشت بیرونش می کشید . کلاغ ها قار قار کنان و با تعجب به هم نگاه کردند . کلاغ چهلمی گفت : این که جوجه کلاغه است ! نوکش نشکسته ، بالش نشکسته ، پرهایش نریخته ، زنده است و فقط توی خارها گیر کرده ! کلاغ پنجمی گفت : من خیال کردم نوکش شکسته ! کلاغ دهمی گفت : من خیال کردم بالش شکسته ! کلاغ بیستمی گفت : من خیال کردم پرهایش ریخته ! کلاغ سییُمی گفت : من خیال کردم از بین رفته ! آن وقت هر چهل کلاغ به ننه کلاغه کمک کردند که جوجه اش را از توی خارها بیرون بکشد . بعد هم به هم قول دادند که تا چیزی را به چشم خودشان نبینند ، درباره اش حرفی نزنند ، تا خبرها « یک کلاغ ، چهل کلاغ » نشود . |
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی