آسناآسنا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
دینادینا، تا این لحظه: 4 سال و 24 روز سن داره

آسنا و دینا

داستان‌هاي کليله و دمنه (کبک ساده لوح)

در دامنه کوهستاني ، کبکي زندگي مي کرد که ... بقیه داستان در ادامه مطلب...   داستان‌هاي کليله و دمنه (کبک ساده لوح) در دامنه کوهستاني ، کبکي زندگي مي کرد که از کبک هاي ديگر زيباتر و و با وقارتر بود . او آن قدر زيبا و جذاب بود و آن قدر ظريف راه مي رفت که شکارچيان آرزو داشتند او را به دام بيندازند و پرنده هاي شکاري نيز مي خواستند او را به دست آورند . اما اين کبک که  کبک خوشرو  نام داشت ، بسيار زيرک و عاقل بود . او براي آنکه زندگيش به خطر نيفتد ، از تنها پرواز کردن خودداري مي کرد و هيچگاه با پرنده هاي بيگانه همنشين نمي شد. يک روز وقتي کبک خوشرو ، نزديک خانه اش با صداي بلند آواز مي خواند، يک باز...
10 خرداد 1392

پسرک فقیر

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری... پسرک فقیر در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد! دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با دقت و آهستگی شیر را سر...
14 آذر 1391

دانه‌ کوچک‌

دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌... دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید....
14 آذر 1391

یک کلاغ، چهل کلاغ

یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود... یک کلاغ ، چهل کلاغ   شرح داستان یکی بود ، یکی نبود . جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود . یک روز مادرش ، یعنی ننه کلاغه ، می خواست به دنبال غذا برود . قبل از رفتن ، به او گفت : از لانه بیرون نیا ، تا من برگردم ! اما جوجه کلاغه حرف مادرش را گوش نکرد . وقتی او رفت ، جستی زد و از لانه ، به روی شاخۀ درخت پرید . از شاخۀ درخت ، به روی زمین پرید . بعد دوباره جست زد و روی درخت نشست . وقتی دید جست و خیز کردن را بلد است خیلی خوشحال شد . خیال کرد که پرواز هم به همین راحتی است . بال هایش را باز کرد و از روی درخت به آسمان...
2 آذر 1391

قصه‌ی کفشدوزک‌ها

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک... بقیه داستان در ادامه مطلب... قصه‌ی کفشدوزک‌ها یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش...
28 آبان 1391

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دان... بقیه داستان در ادامه مطلب روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دانه هاي جو از از راهي عبور مي کرد که نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک دانه جو به او پاداش مي دهم.» يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نب...
15 آبان 1391

شير و آدميزاد

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را... يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شم...
15 آبان 1391
1