آسناآسنا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
دینادینا، تا این لحظه: 4 سال و 25 روز سن داره

آسنا و دینا

داستان‌هاي کليله و دمنه (کبک ساده لوح)

1392/3/10 9:35
نویسنده : آسنا و دینا
1,234 بازدید
اشتراک گذاری

در دامنه کوهستاني ، کبکي زندگي مي کرد که ...

بقیه داستان در ادامه مطلب...

 

داستان‌هاي کليله و دمنه (کبک ساده لوح)

در دامنه کوهستاني ، کبکي زندگي مي کرد که از کبک هاي ديگر زيباتر و و با وقارتر بود . او آن قدر زيبا و جذاب بود و آن قدر ظريف راه مي رفت که شکارچيان آرزو داشتند او را به دام بيندازند و پرنده هاي شکاري نيز مي خواستند او را به دست آورند . اما اين کبک که  کبک خوشرو  نام داشت ، بسيار زيرک و عاقل بود . او براي آنکه زندگيش به خطر نيفتد ، از تنها پرواز کردن خودداري مي کرد و هيچگاه با پرنده هاي بيگانه همنشين نمي شد. يک روز وقتي کبک خوشرو ، نزديک خانه اش با صداي بلند آواز مي خواند، يک باز که در آسمان پرواز مي کرد ، او را ديد و صداي آواز دلنشين اش را شنيد . آن قدر مجذوب و عاشق کبک خوشرو شد که نتوانست او را ترک کند . باز با خود گفت :  هرکس به يک دوست مهربان و خوب نياز دارد . چقدر خوب مي شد اگر مي توانستم با اين کبک زيبا دوست شوم . من با ديدن و زندگي کردن با او تمام غم هاي دنيا را فراموش خواهم کرد. باز فرود آمد و خيلي آهسته به سوي کبک رفت. کبک با ديدن باز ، با قدمهاي کوتاه خود در شکاف بين سنگها پنهان شد. باز به سوراخ نزديک شد و به آرامي گفت : اي کبک زيبا ، از من نترس . من دوست و عاشق تو هستم. پيش از اين از همه جذابيتهاي تو غافل بودم ، اما حالا به همه زيبايي هاي تو پي برده ام و مي خواهم با تو دوست شوم. کبک با تندي و خشونت پاسخ داد : اي قهرمان بزرگ مرا تنها بگذار و برو. کار تو شکار است . برو و يک موجود  ديگر را پيدا کن . تو نمي تواني مرا فريب دهي . باز گفت :  اي کبک ، همانطور که مي گويي ، کبک هاي زيادي وجود دارند و کار من شکار است، اما حيله گري کار ضعيف هاست. با همه قدرتم ، نيازي به چاپلوسي ندارم. اگر قصد من شکار بود ، مي توانستم بروم و کبک ديگري را شکار کنم . حقيقت اين است که مهر تو ، قلب مرا لبريز از عشق کرده است و دلم مي خواهد که دوست تو باشم و با تو زندگي کنم.  کبک گفت :  حتي اگر راست بگويي و مجذوب رفتار من شده باشي ، اين دليل قانع کننده اي براي دوستي ما نخواهد بود. من معتقدم که محبت تو زودگذر است ، زيرا تو يک پرنده شکاري هستي و من لقمه لذيذي براي تو خواهم بود. بنابراين دوستي بين ما منطقي به نظر نمي رسد . درست همانگونه که آب و آتش نمي توانند با يکديگر باشند ، همنشيني ما با زوال و نابودي پايان مي پذيرد .

باز گفت :  تو خوب مي داني که من از يافتن غذاي خود عاجز نيستم . بنابراين هيچ دليلي براي صدمه رساندن به تو وجود ندارد . اگر ما با هم دوست شويم ، چند فايده براي تو دارد . اول آنکه همنوعان ديگر من به تو آسيبي نمي رسانند و به تو احترام خواهند گذاشت ، به خاطر اينکه مي دانند تو دوست من هستي . دوم آنکه ، لانه من در جاي خوشايند و راحتي روي نوک يک درخت بلند است و من تو را به آنجا مي برم . به علاوه ، دشت و صحرا را زير پاهايت خواهي ديد . سوم آنکه ، من قوي هستم و هميشه براي تو بهترين خانه و بهترين غذا را تهيه مي کنم . در طول روز ، تو را به جاهايي مي برم که کبک هاي ديگر آرزو دارند آنجاها را ببينند ، اما نمي توانند . بالاخره کاري مي کنم که خوشي تو کامل شود ، و با خوشحالي تو ، من هم خوشحالتر خواهم شد. تو تنها موجودي هستي که من دوست دارم . مرا مأيوس نکن .
کبک با شنيدن حرفهاي محبت آميز باز ، دلش سوخت و جواب داد :  بسيار خوب ، اما تو سر دسته پرنده ها هستي و به فرض آنکه مرا دوست داشته باشي، شايد کساني باشند که به خوشبختي ما حسادت کنند و سعي داشته باشند با بدگويي ، ما را از يکديگر متنفر سازند. در آن صورت چه کنيم ؟ يا اگر به دليلي از من عصباني شوي و بخواهي به من آسيب برساني ، هيچ چيز نمي تواند مانع تو شود . بنابراين براي من بهتر است که به همين زندگي آرام خود قانع باشم و براي خودم دردسر درست نکنم .
باز گفت : عزيزم ، چه چيزهاي عجيبي مي گويي ! من قول مي دهم که به حرف هيچ کس گوش نکنم ، با عشق به تو نگاه کنم و هرگز عصباني نشوم . به تو قول مي دهم تا زماني که با من زندگي مي کني ، از ديگران بهتر زندگي خواهي کرد.  کبک با شنيدن اين حرفهاي شيرين و قولهايي که باز به او داد ، متقاعد شد و سرانجام از پناهگاه بيرون آمد . يکبار ديگر کبک از باز درباره وفاداري و مهربان بودن با او پرسيد . وقتي باز قول خود را تکرار کرد و کبک را از وفاداريش مطمئن ساخت ، کبک را روي شانه هاي خود گذاشت و او را به لانه اش در بالاي درخت برد .

باز پس از آنکه رضايت کبک را جلب کرد ، او را روي شانه هاي خود گذاشت و به لانه اش بالاي درخت برد .
چند روزي گذشت . باز با گرمي و مهرباني ، کبک را سرگرم مي کرد و او را به مرغزارها ، کوهستان و جنگل ها مي برد و با هم خوشحال و خوشبخت بودند . کبک به اين مهرباني و سرگرمي راضي بود و خوشحال بود که مي ديد پرنده هاي ديگر با احترام به آنها مي نگرند . به همين دليل ، کبک که خوشحالتر از هميشه بود ، بلندتر آواز مي خواند و با ناز بيشتري راه مي رفت . هر دو از اين وضع خوشحال و راضي بودند و لذت مي بردند . کم کم کبک به زندگي جديد خود عادت کرد و بعضي وقت ها کبک هاي ديگر را نيز مسخره مي کرد و مي گفت :  چه موجودهاي بدبختي هستند و چه زندگي يکنواخت و خسته کننده اي دارند . هميشه روي زمين توي سوراخ هايشان هستند ! چيزي از زندگي درک نکرده اند . تا حالا روي نوک درخت نبوده اند … مدتي به همين شکل گذشت . يک روز وقتي از گردش به خانه برمي گشتند ، باز خيلي ساکت بود و نمي خنديد . وقتي به خانه رسيدند ، کبک را آن قدر محکم و بي دقت پايين انداخت که پاي کبک صدمه ديد . کبک کمي ناراحت شد ، اما فکر کرد شايد باز با کسي بحث و دعوا کرده و عصباني شده است . لذا با خنده و گفتن موضوعات خوشايند ، سعي کرد باز را به صحبت کردن وا دارد . اما باز ترشرو بود و جواب نمي داد . کم کم کبک ترسيد و فکر کرد :  جاي افسوس و پشيماني است که من زندگي را با اين چنين پرنده اي هدر بدهم . اشتباه خودم بود که کسي را انتخاب کردم که همنوع من نيست و از من قوي تر است، در حالي که مي توانستم زندگي خوبي داشته باشم. اگر اوضاع از اين بدتر شود، بايد چکار کنم ؟

بالاخره اين اتفاق افتاد . آن روز باز چيزي براي شکار و خوردن پيدا نکرده بود و خيلي گرسنه بود . ديگر هوا تاريک شده بود و چيزي در مرغزار پيدا نمي شد . او سعي مي کرد بهانه اي پيدا کند تا کبک را بخورد . کبک خيلي با احتياط رفتار مي کرد تا به باز بهانه اي ندهد و به خصوص با باز خيلي مؤدب و مهربان بود . ناگهان باز از کبک پرسيد :  چرا معذّب و ناراحت هستي ؟  کبک گفت :  تا زماني که با تو هستم ، هيچ چيز مرا ناراحت نمي کند .  باز گفت :  چرا نمي نشيني ؟  کبک گفت :  هر کاري بگويي مي کنم . اگر بخواهي مي نشينم “. و با ادب روبروي باز نشست . باز بهانه ديگري گرفت و گفت :  چرا اينقدر با تکبر رفتار مي کني و حرف نمي زني ؟  کبک گفت :  از آنجايي که تو هم صحبت نمي کني ، فکر کردم شايد خسته باشي و بخواهي استراحت کني . حاضرم هرچه بخواهي انجام دهم .  باز متوجه شد که همه بهانه هاي او با احترام پاسخ داده مي شود ، اما گرسنگي او را بي طاقت و بي صبر کرده بود . پس با خشونت گفت :  آيا انصاف است که من در چنين فصل داغي در زير آفتاب بنشينم و تو در سايه ؟  کبک گفت :  عزيزم ، منظورت از اين حرف ها چيست ؟ الان شب است و آفتاب وجود ندارد . اين چه جور بهانه اي است ؟  باز عصباني شد ، کبک را به چنگال گرفت و گفت :  پرنده گستاخ و بي ادب ! چطور جرأت مي کني حرف مرا تکذيب کني و مرا دروغگو خطاب کني ؟ چرا بايد تو راضي و خوشحال باشي ، در حالي که من گرسنه ام ؟  باز درحالي که اين حرف ها را مي زد ، کبک بي پناه و بي دفاع را تکه تکه کرد و در حين خوردن گوشت کبک گفت :  از همه اينها که بگذريم ، کبک فقط به درد خوردن مي خورد . من فقط مي خواستم چند روزي سرگرم باشم . اين کبک ساده لوح ، فکر مي کرد که مي تواند مرا با ناز و ادا تا ابد سرگرم کند . منبع: تبیان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)