آسناآسنا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
دینادینا، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آسنا و دینا

خلبان کوچک

نام کتاب : خلبان کوچک ( کتاب شماره 11)  گروه سنی : الف و ب (کمک آموزشی - درسی) موضوع اصلی : آشنایی با زمین، ماه، خورشید و ستارگان هدف : آشنایی ابتدایی با زمین و خورشید و ماه و نسبت اندازه آنها با یکدیگر خصوصیت متنی : 1- این کتاب علاوه بر حروف ( آ - اَ - ب - ت - د - ر- س - م - ن - و(او) - اُ - اِ - پ - ز - ک - و- ی - ی(ای)) با حروف ث - خ - ج - ش- ف - ق - گ - ل - ه)نوشته شده است.( منطبق با ترتیب آموزش حروف الفبای کتاب کلاس اول دبستان ماه دی تا اواسط بهمن ماه) 2- کلیه کلمات کتاب دارای حرکت (اعراب گذاری) هستند تا دانش آموزان کلمات را درست بخوانند. 3- در هر صفحه یک یا دو جمله کوتاه آورده شده است تا دانش آموز خسته نشود و از...
15 آبان 1391

تعطیلات پرماجرا

مشخصات کتاب : اسم کتاب : هنری زلزله و تعطیلات پرماجرا نویسنده: فرانچسکا سایمون مترجم : آتوسا صالحی ناشر : نشر افق خلاصه داستان را در ادامه مطلب بخوانید. خلاصه داستان: هنری همیشه دوست داشت غذاها را بخورد و روی مادرش بالا بیاورد یک روز به مادرش می گوید که فکر می کند مریض است او به مادرش نگفت که او از قصد غذاها را بالا می آورد. روز بعد پدرش او را به دکتر برد. وقتی دکتر او را معاینه کرد گفت او اصلا مریض نیست. پدرش از تعجب شاخ در آورد و گفت امکان ندارد. پدرش او را با عصبانیت به خانه برد. هنری به مادش گفت مادر من را به خاطر این کار بدم ببخش مادرش به او گفت اشکالی ندارد عزیزم. هنری گفت: دوستت دارم مادر خوبم. آن شب...
15 آبان 1391

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دان... بقیه داستان در ادامه مطلب روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دانه هاي جو از از راهي عبور مي کرد که نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک دانه جو به او پاداش مي دهم.» يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ... کندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نب...
15 آبان 1391

شير و آدميزاد

يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را... يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شم...
15 آبان 1391

كودكان كتابخوان

 كودكان كتابخوان ما كودكانيم شيرين زبانيم تنها و با هم كتاب ميخوانيم ما در دبستان شاديم و خندان چون گل كه دارد جا در گلستان گفتار ما خوب هر كار ما خوب با هر كسي هست رفتار ما خوب عباس یمینی شریف   ...
15 آبان 1391

مژده به دوستداران بن تن

 نام کتاب: بن تن:اژدهای دریایی نویسندگان: دانک رولیو، جو کیسی، جو کلی، استیون تی.سیگال مترجم: حمیدرضا علیجانی ناشر: سایه گستر سال نشر:1391 خلاصه داستان درادامه مطلب... خلاصه داستان: وقتی بن در کنار یک دریاچه چادر می زند و خودش را آماده می کند تا کمی تفریح کند، نا گهان با یک هیولای دریایی روبرو میگردد. بن خیلی زود به یک راز مخوف پی می برد و در می یابد که دریا چه خطر ناک تر از آن چیزی است که تصورش را می کرد.... بچه های عزیز برای خواندن  ادامه ی داستان، کتاب را از کتابفروشی های معتبر تهیه کنید.   خدا حافظ بچه ها ...
15 آبان 1391

در جست و جوی گنج (از سری کتابهای جودی دمدمی)

نام کتاب : در جست و جوی گنج نکته: این کتاب  در باره ی  جودی و استینک است  .  نویسنده : مگان مک دونالد مترجم: محبوبه نجف خانی ناشر: افق سال  چاپ :  دوم1390، 5000 نسخه خلاصه داستان در ادامه مطلب... خلا صه ی داستان: وقتی خانواده ی دمدمی به  جزیره ی اکا لیپوک می رسند، دزد  دریایی یک چشم  عجیب و غریبی بانقشه ی گنج به  استقبال شان می آید.اما درجزیره ، تنها جودی واستینک   نیستند که دنبال  غنیمت دزدان دریایی می گردند. آیا آنها  میتوانند پسر قد بلنده و دختر باهوشه  را شکست  دهند و گنج را پیدا کنند؟ ...
15 آبان 1391

کبری غرغرو ومار بدجنس

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبري داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی...   یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبري داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد. همه او را به اسم « کبري غرغرو» می شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود . تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود. سریع به خانه برگشت و به کبري گفت : « بیا با هم به گردش برویم » کبری با خوشحال آماده شد و به...
10 آبان 1391